گفت دانا ئی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاریست پیکاری سترگ
روز شب ما بین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا ، انسان رنجور وپریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وین بسا ، زور افرین ،مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وانکه از گرگش خورد هر دم شکست
گر چه انسان مینما ید ، گرگ هست
وانکه با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی ، جان گرگت را بگیر
وای گر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمانی گر یکدگر را می درند
گرگ ها شان رهنما و رهبر ند
این که انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمانروائی می کنند
وان ستمکاران که با هم محرمند
گرگ ها شان اشنایان هم اند
گرگ ها همراه ، انسانهای غریب
با که با ید گفت این حال عجیب ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر